زبانحال حبیب بن مظاهر
حبیبـم مـن حبیبـم مـن حبـیب آل طاهـایم محبت سیل خون گردید و جاری شد به سیمایم نه تنها لالهگون کردم ز خون خود محاسن را کمر بستم که از خون شستوشو گردد سراپایم حبیبم من حبیبم من که از محبوب خود باشد هزاران زخـم تیر و نیزه و خنجر تمنایم حبیبم من حبیبم من به شوق مرگ میخندم که میغلتم به خون خویش، پیش چشم مولایم حبیبم من حبیبم من که دیشب دختر زهرا دعایم کرده تا صورت ز خون سر بیارایم حبیبم من حبیبم من که چون پروانۀ عاشق نباشـد لحظهای از آتـش سوزنـده پروایم حبیبم من حبیبم من غـلام یـوسف زهـرا کـه آقایی به خلـق عالـمی بخشیـده آقایـم حبیبم من کـه مولایـم برایم نامه بنـوشته که جان و سر بگیرم بر کف و بر یاریاش آیم حبیبم من حبیبم من که گیرم دست میثم را به این اشعار جانسوزش شفیعش نزد زهرایم |